کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

من و احسان به هم می یایم.

  کیانا خانوم گل ما از همون بچگی خیلی به احسان پسر عمو داود علاقه داشت اما علاقه دخترم از وقتی که رفتیم شمال عروسی محسن تبدیل به عشق شده و خلاصه حسابی عاشق احسان شده و هر جا که می بینتش از خوشحالی نمی دونه چکار کنه  حتی جدیدا که عروسی می ریم می ره قسمت آقایون که پیش احسان باشه. چند شب پیش تلویزیون یک سیاه پوست رو نشون می داده و دایی حسین به شوخی بهش گفته که با این آقاهه ازدواج می کنی، کیانا هم در جواب گفته که نه می خوام با احسان ازدواج کنم ، دایی حسین هم گفته که احسان هم مثل این آقاهه سیاه پوسته که  و  شیطون بلای مامان در جواب گفته: احسان سبزه است ، من هم سبزه هستم و بهم می یاییم  ...
11 شهريور 1394

کی بره بشقاب بیاره

یک شب با کیانا خانوم و بابایی داشتیم میوه می خوردیم و گفتم کیانا برو یک دونه بشقاب از توی کابینت بیار دختر گلم و انتظار داشتم که وروجک مامان بره سریع بیاره اما در جواب گفتش که بذار بخوم به هر کی افتاد بره بیاره، من و بابایی  و  دختر گلی شروع به خوندن این شعر بین سه تامون   کرد : 10 ، 20، 30 ، 40 عمه گلی سه قل قلی ، یخ کله بی مخ، در زمان های قدیم شاه تیراندازی می کرد، فرح طناب بازی می کرد، شاه می گفت بسه دیگه، فرح می گفت چند تا دیگههههههههههههه و طوری شمرد که اصلا به خودش نیفته ، من و بابایی از خنده روی زمین افتاده بودیم و خلاصه هر باری که این شعر رو می خوند اصلا به خودش نمی افتاد یعن...
11 شهريور 1394
1